_89_

یه چیزی انگار توی گلومه و داره خفه ام میکنهاین حس مزخرف خفگی نمیدونم میگذره این روزاهم مثل بقیه ی روزایی که گذشت؟از اون موقع که بدتر نیست از اون وقتی که تو لباس دامادی دیدیش و دیگه نتونستی ثانیه ای نگاش کنی چون میترسیدی از هجوم‌ اون بارون توی چشمهات اون موقع هم همین حس رو داشتی یادته ؟بعدش چی؟اگه بخوام بشمارم انقد از این حس بوده که حسابش از دستم در رفته.پس میگذره؛ امروزم تموم میشه یه روز بالاخره از این حس خفگی خلاص میشی و همه چی تموم میشه. _89_...ادامه مطلب

من که تا چندساعت پیش حالم اوکی بود.

این حجم از افکار منفی از کجا یهو هجوم آوردن خودمم نمیدونم

تا حالا تا ابن اندازه خودنمایی نکردن

جوری که خودمم دارم از خودم میترسم

انگار این من دیگه خودم نیستم

دلم به شدت مردن میخواد تا این حد که دلم میخواد همین الان پاشم برم رگمو بزنم

نمیفهمم این منم؟

واقعا این منم؟

_89_...

امروز پر از حس خوبم، مملو از آرامش

الان کائنات با شنیدن این جمله من لبخند ملیحی میزنند و

ابروان خود را بالا می اندازند و میگویند :

عه میگه حالم خووووبه، 

خب دیگه وقتشه کارمونو شروع کنیم تا از این حال خوب بیاد بیرون  

_89_...

در این چند روز اخیر خیلی از آدمای اضافی زندگیم رو هم از زندگیم و هم از مغزم به دور انداختم.

یه چیزایی باید از نو ساخته بشن.

شاید اشتباه من این بود که زندگی رو زیادی سخت گرفتم.

_89_...

تموم شد و دیگه برام مهم نیست چی پیش میاد،

 اونی که دیگه نمیخوادش منم، من

دیگه نمیذارم بیش از این من رو از خودم دور کنه.

تا همینجا کافیه !

بهش گفته بودم صبرم زیاده ولی مواظب باش یهو لبریز نشه،

اون موقعس که دیگه برای همیشه قیدتو میزنم و به شدت از چشمم میفتی.

_89_...

واقعا چیشد که از وبلاگ نویسی به چنل نویسی رسیدیم؟ تازگیا اینجا رو بیشتر دوس دارم ولی از طرفی دلمم نمیاد چنلمو پاک کنم :| _89_...

از اونجایی که مسئول کارای طراحی و گرافیکی خیریه شدم

قراره یه کار جدید واسه خیریه بسازم.

این چند روزه همش درگیر پیدا کردن یه مکان مناسب واسه ساخت کار بودم.

فردا هم قراره برم یه سری خرید انجام بدم.

حالم خیلی خوبه :)

_89_...

باز واسه نوشتن به اینجا پناه آوردم چون حس میکنم هنوز از چنل نویسی امن تره. تا یک ماه پیش میگفتم ببین دختر جان هیچ چیز بهتر از تنهایی نیست؛ تو قطعا وقت و حوصله ی یه آدم دیگه رو  توی زندگیت نداری. هرکی پیشنهاد رل و آشنا شدن میداد نسبت بهش گارد میگرفتم _89_...ادامه مطلب

دیروز بعداز تقریبا 14 سال رفتیم خونه ی همسایه قبلیمون

..........

پ.ن: سال جدید رو به همتون تبریک میگم

بهترینارو براتون آرزو دارم :)

_89_...

چون زیاده نوشتم توی ادامه مطلب تا هرکی خواست بخونه :)

اندر احوالات من و آقای خواستگاره

 

_89_...